در نیمه شب یکی از روزهای تابستان سال 1342در روستای چشمهشور از توابع شهر قم به دنیا آمد. او برخلاف بچههای همسنش که از مدرسه فرار میکردند، با اصرار خودش در شش سالگی به مدرسه رفت.
ـ زمانی که شعله های انقلاب بالا گرفت، احمد با آن شور انقلابیاش در تظاهرات علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. او در میان مبارزان، به عنوان عنصر موثر در متن تجمعات و راهپیماییها ایفای نقش میکرد.
ـ ورزش را از همان دوران کودکی توی کوچه و خیابان شروع کرد. در عرصه ورزش فوتبال در سطح کشوری خوش درخشید. حتی یادم میآید میگفتند ایشان را برای تیم ملی جوانان دعوت کردهاند. او فوتبالیست ماهری بود؛ اما شور و شوق او برای رفتن به جبهه و لبیک به فرمان امام خمینی رحمه الله او را از کسب موفقیتهای بزرگ در این عرصه بازداشت.
ـ با تیم صنعت نفت مسابقه داشتیم. یک روز کاپیتان تیم آمد به من گفت که میخواهم بروم مشهد! بهاش گفتم: شما نروید. بازی خیلی حساسی در پیش داریم؛ ولی ایشان توجهی نکرد و رفت. وقتی بازی با تیم صنعت نفت شروع شد، از شهید احمد هوشنگی به عنوان کاپیتان تیم استفاده کردم. اتفاقاً آن بازی را بردیم. آن قدر در بازی تیم را خوب هدایت کرد که بعد از آن، همیشه به عنوان کاپیتان برای تیم بازی کرد.
ـ در اوج مسابقات که تیم ایشان همیشه به فینال میرسید و حساسیت مسابقات دوچندان میشد، هرگز از ایشان تندخویی ندیدم؛ بلکه چهرهاش بشاش و با نشاط توأم با عطوفت و مهربانی، تماشاگران را به خود جذب میکرد.
ـ یک روز با احمد رفتیم تهران. شب منزل خواهرم مهمان بودیم و ماندیم. صبح خواهرم میگفت: داداش! این دوستت نیمه های شب، نماز میخواند و گریه میکرد.
ـ از جنس همانهایی که اگر می ماند شاید امروز به خاطرش لباس آبی یا قرمز به تن میکردی و میگفتی: آبیته یا قرمزته! آری از همان کسانی که گاه شوت میزنند تا گُل کنند، تا گل بمانند و او رفت تا بماند. ابتدا از زمینهای محلی شروع کرد و در همان جا بود که گل کرد؛ اما بعد از زمانی که غیرت و مردانگی با شور و شر جوانی اش آمیخته شد، بیخیال گل کردن و کاپ های قهرمانی، راهی سنگرهای خاکی جبهه شد. احمد این بار در خط مقدم جبهه و در گردان ادوات خوش درخشید. آنقدر ماند و بر دشمن تاخت تا مجوز شهادت برایش صادر شد. رفتن او بهترین ماندن شد.
ـ یک شب از شب های ماه مبارک رمضان در انرژی اتمی احمد یک قرآن و یک مفاتیح در دستش گرفته بود و فریاد میزد هر که دارد هوس کربُبلا بسم الله… . تعدادی از بچهها به دنبالش حرکت کردند و رفتند در گوشهای مشغول مناجات شدند. احمد توی همان شبها بود که امضای قبولی را از حق تعالی گرفت.
ـ قدرت تحلیل بالایی داشت. از مسایل سیاسی روز با خبر بود. یادم میآید زمانی که میخواستیم به بنی صدر رأی بدهیم، به شدت مخالف بود. وقتی تلویزیون صحنه نماز خواندن بنیصدر در جبهه را نشان میداد، میگفت: گول نخورید! این نمازها ریایی است. بنیصدر لیاقت ریاست جمهوری را ندارد!
ـ کدامیک از ورزشکاران قم احمد هوشنگی را میشناسد؟! ایشان یکی از بهترین فوتبالیستها و یکی از بهترین هافبک وسطهای فوتبال قم بود. از کسانی بود که در صحنه جنگ نیز برای افزایش روحیه و نشاط بچهها پیشنهاد تشکیل تیم های فوتبال را داد که مثلاً این گردان با آن گردان رقابت کند. یک روز در فینال بازیهای فوتبال در انرژی اتمی آبادان، احمد یک شوت از وسط زمین زد و گل شد. یک فریاد بلندی کشید که نشان از خوشحالی بعد از گل بود. بعد از بازی ما رفتیم پیشش. او گفت: امشب باید بروم توبه کنم و عذرخواهی؛ چون من میخواستم بعد از گل بگم: یا زهرا! ولی نمیدانم چرا از دهانم در رفت و داد زدم. این شوتی که من زدم، یا زهرا میخواست.
ـ وقتی شنید دوستش ازدواج کرده و پول اجاره خانه ندارد، سکهای را که از طرف سپاه به عنوان تشویقی به او داده بودند، به دوستش هدیه کرد تا بتواند خانهای اجاره کند.
ـ سعی داشت در فوتبال ضربهای به کسی وارد نکند، چه برسد به ناجوانمردی. به خاطر همین در ورزش الگو بود. ایثارش الگو بود. جنگیدنش الگو بود. مزاح و شوخیهایش هم الگو بود. در چارچوب بود و از خط قرمز بیرون نمیزد.
قسمتی از وصیتنامه شهید:
«… خدایا! میدانی که چه میکشیم، پنداری که چون شمع ذوب میشویم. ما از مردن نمیهراسیم؛ اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببُرند و اگر سوزیم هم که روشنایی میرود و جای خود را دوباره به شب میسپارد. پس چه باید کرد؛ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند.
هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود! عجیب دردی، چه میشد امروز شهید می شدیم، فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید ش